۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

زمان

یکی از زیباترین عباراتی که همیشه تو ذهنم تیک تیک میکنه اینه:

و زمان میگذرد...

نمیدونم احساسم رو درک میکنی یا نه؟ اخیرا به این نتیجه رسیدم که وقت برکتش رو از دست داده برام. نمیدونم ... تا چشم به هم میزنم روز تموم میشه... شب صبح میشه... الان تقریبا مدت زیادیه که خوابم شده حدود ساعت دو نصف شب تا شیش و نیم صبح. بازم وقت کم میارم. البته اعتراف میکنم دارم با یه دست یه زامیاد هندونه بر میدارم (زامیاد» نوعی وانت) . ولی خب الان مشکل خستگی نیست، وقته.

یادمه وقتی که برای اولین بار دوچرخه دنده ای سوار شدم، بلد نبودم حداکثر سرعتش رو کدوم دندس. خیلی تند پا میزدم ولی چرخ تقریبا هرز میزد. الان شدم اونجوری. خیلی تند تند دارم میدوم ولی خیلی جلو نمیرم.

اوایل دعای کمیل یه نکته خیلی قشنگ داره:

الهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النغم...

خدایا گناهانی از من که باعث نزول غصه میشن رو ببخش.

یعنی تاثیرات متفاوتی از گناهان متفاوت تو دنیا به آدما وارد میشه. باید ببینم برکت وقت رو با چه گناهی دارم از دست میدم. البته خداروشکر این هفته جمع بندیم رضایت بخش بوده...


 

نه! ذهن آشفته رو حال میکنی؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

کار جدید

خیلی باحاله. ظاهراٌ همه منتظرن من از یه شرکتی برم تا اوضاعش خوب بشه. دو روز نیس با شرکت جدید صحبت کردم و دارم یواش یواش اینجا بساطو جمع می کنم که شرکت قبلی اوضاعش یهو داره خوب میشه.

ما تو سال گذشته کمتر از هفت میلیون تومن فروش سالیانه کردیم که تقریبا یعنی ورشکستگی یه شرکت. الان شخصا هشت ماه حقوق طلبکارم! خب؟ قبول؟ شما بودی چیکار میکردی؟ به فکر یه جای بهتر نبودی؟ حالا اصلا آخر مرامم که می ذاشتی میگفتی من طلب قبلیمو نمیخوام. خب؟

یه روزه من با شرکت جدید شروع به صحبت کردم یه فروش 15 میلیون تومنی داریم میکنیم. سه تا هم 5 میلیونی داریم تو دست.

نه خداییش زور نداره؟

تازه شرکت جدیدم هم هنوز جا نیفتادم.