۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

بازگشت گيدورا






تقريبا 30 ثانيه طول كشيد تا يادم بياد گيدورا كي بود؟ اسم يه پرنسس؟ اسم مادر زن شير جنگل؟
بعد ييهو يادم اومد آهان.... آخرين فيلمي كه من تو سينما در دوران كودكيم ديدم اين بود: گودزيلا بر عليه گيدورا.
فكر ميكنم اين تيتر بيشتر شبيه يه اخطاره واسه بعضيا... خدا به دادشون برسه.
به هر حال از بازگشت سانتا به دنياي وب فعلا قد بچه اي كه تا مچ تو شكلات باشه ذوق زدم.
پ.ن. آخرين ناهار دسته جمعي تا 30 روز ديگه رو جمعه خورديم. خيلي كيف داد.

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

جو گرفتگي زباني

مرحبا ،
هذا هو اول ملاحظه في كتابة اللغة العربية. وانا شخصيا اعتقد ان
هذا يمكن ان يكون لطيفا الى الكتابة في اللغة تتضاعف في بلدي المكتوبات.

فقط اخبرني عن فكرتكم....

Hi,

This is my first note writing in English language. I myself believe this could be nice to write in multiply language in my blog.
Just tell me about your Idea ....


Hallo,


Dies ist meine erste Note schriftlich in Deutsch Sprache. Ich selbst
glaube, das könnte schön zu schreiben multiplizieren Sprache in meinem Blog.

Sagen Sie mir über Ihre Idee ....

خداييش آدمو سگ بگيره، جو نگيره....

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

مرگ يك فرشته

زندگيم اخيرا يكمي زيادي سياه شده. هي آدماي دورم دارن پرپر ميشن.
اگه يكي دو تا پست ديگه اينجوري پيش برم تنها لينك سالم سايتم به سايت عزراييل خواهد بود!
سانتا در يك حركت انتحاري رفت. بدتر از اون تمام آرشيوشم پاك كرد. البته سابقه اين كارشو دارشتم. قبلا هم يه سري بلاگشو مسلوب كرده بود. اما اين دفعه فقط يه پست باقي گذاشت.
دوباره بايد تله هام رو پهن كنم شايد دوباره شكارش كردم.

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

داستاني از منوچهر احترامي

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان!

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

رفت

ديشب نشسته بودم رو شاخم داشتم سريال رامكال ميديدم مامانم گفت من دارم فردا ميرم شمال!!
گفتم چطور؟
گفت: بچه دختر خالم تصادف كرده.
ميدوني وقتي يكي تصادف ميكنه فاميل ميرن شهرستان يعني چي؟ گفتم خانوادش؟
گفت تو تصادف خودشو پدر زن و مادر و سه تاي ديگه جا به جا كشته شدن. فقط زنش زنده مونده.
با خودم فكر كردم:
چقدر مرگ نزديكه. چقدر مرگ نزديكان ميتونه سخت باشه. چقدر...
پيروزم رفت.
پ.ن: پيروز يه سال از من بزرگتر بود و تو جاده مشهد پريروز مرد.
پ.ن2: يه فاتحه براش بخون
پ.ن3: واسه زنشم دعا كن كه خدا صبرش بده. مرگ پدر و مادر و همسر باهم خيلي سخته.

من و تو ....

ديگه تموم شد. ديگه فوقش ميشه من و شما يا بنده و جناب عالي. تازه عكستم كه خيلي مدتها گوشه بك گراند بود برداشتم.
راستش خيلي هم بي ربط نيست.
خواهرم نوك شاه پرهاتو جمع كن. رو يه شاخه عقب تر هم بشين. آهان مرسي.
ديشب با سنجاب حرف ميزديم از غزال شنيده بود كه جغد ازدواجش خيلي نزديكه.سنجاب كلي سوپريز شده بود.كلي هم غزال پشت سر من حرف زده بود. يعني نه حرف بدا، بيشتر پشت سرم فكر كرده بود.

سمور از دوستاي صميمي دوران ليسانس منه. الان نزديك 7 سالي ميشه كه با هم دوستيم. ديروز ييهو يه پيامك زد كه برو بچ خدافظ. من،
ما شدم رفت.
سمور جان ازدواجت مبارك.

خلاصه با احترام يك قدم فيلي به عقب برميدارم و ديگه ميگم "شما".
امروز يه فال حافظ گرفتم فازش خشن-رومانتيك بود:
"يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا كه فلك زين دو سه كاري بكند"

پ.ن: ....همچنان دوست خواهيم ماند.
پ.ن.2: آمار ازدواج اطرافم خيلي بالا رفته. راستي تو سن ازدواج كوالا ها رو ميدوني؟

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

سفر اردبيل

حركت واسه ساعت ده برنامه ريزي شده بود كه به خاطر تاخير ميمون حدود يازده حركت كرديم.
خروج از باغ وحش حدود دو ساعت طول كشيد. كاروان سه اتوبوسه به سمت اردبيل - سرعين حركت كرد. سه تا راننده ناشي، بدون مدير درست حسابي سفر، اجماعا باعث شد اتفاقات نه چندان جالبي تو طول سفر برامون بيفته.
حدود ساعت سه نصف شب رسيديم به خروجي زنجان.راننده ها دبه كردن كه ما خوابموم مياد. حالا كچا توقف كردن؟ درست روبروي يه توالت بوگندو با يه مسجد نيمه ساخته كه سقفم نداشت چه برسه به موكت و مهر و اين حرفا. بعد آقايون نظر دادن خيلي خوب، تا اذان صبح كه چيزي نمونده همين جا يه يك ساعت و نيمي واي ميستيم تا اذان بگن نماز بخونيم و راه بيفتيم. دستشون درد نكنه آدم به اوج عرفان مي رسه وسط خاك و خل نماز بخونه با بوي توالت. اونم وسط خيابون. ميدوني دلم از چي ميسوزه؟ من تو بلاد خارجه(كفر) نمازم رو سر وقت و تو جاي تميز ميخوندم. منت هيچ كسي هم بالا سرم نبود.

حدود ساعت ده رسيديم سرعين. تو يه اردوگاه خصوصي. صبحانه در سلف صرف شد: سرشير و عسل. به انضمام شير و چاي. به لطف شير اين جنگل كه به نظر يكم عاقل تر از معاونينش ميومد برنامه هاي اينجا خيلي مرتب تربود. تنها مشكل اساسي فشردگي برنامه هاشون بود.
برگشت پدرمون در اومد. ساعت 9 صبح تا 5 صبح فردا تو راه بوديم

پ.ن: اين پست هفت هشت روز عمر داره ديگه داشت كاملا بيات ميشد گفتم حيفه.

شاید یک طنز

خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو
یک
خر خواهی بود
.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم
و
خداوند آرزوی خر را برآورده کرد
...

******************************************
خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد...

******************************************
خدا میمون را آفرید و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی
کرد.و یک میمون خواهی بود
.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.

******************************************
و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت
استفاده کنی و سروری همه موجودات را
برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد
.
انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان
باشم، اما بیست سال مدت کمی
برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده
.
و
خداوند آرزوی انسان را برآورده
کرد
...
و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند…!!!
و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد…!!!
و پس از اینکه
فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال
مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد
...!!!
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون
زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به
خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند
...!!!
و این بود همان زندگی که انسان از خدا
خواست
!!!

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

وب لاگ نويسي

يكي يه چند وقت پيش يه حرف باحالي زد. گفت :"آدم حتما 4 تا چيز داره كه هميشه دلش ميخواسته بگه ولي همه پنجميشو ندارن." واسه همينه كه خيليا وبلاگ دارن ولي همه منظم به روزش نميكنن.
البته نگفته معلومه كه من از اون سري آدمايم كه خيلي حرفي واسه گفتن ندارن. يعني دارن بلد نيستن راخت بنويسن. دارم سعي ميكنم بخدا!
الان نزديك سه روزه يه پست نصفه دارم حوصلم نيومده تمومش كنم. ايشالا امشب ميرفستمش.:دي

پ.ن: فونت بالا راحت تره خوندشا!