۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

داستاني از منوچهر احترامي

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

یاد شیعه جماعت می اندازد من را.

ناشناس گفت...

سلام.
نه چندان هم توی وبلاگ نویسی سابقه دار نیستم. نوشته هام جای دیگه ای بود که یه دزد کوچولو یا شایدم بزرگ اونارو با خودش برد و من تنها شدم.

ناشناس گفت...

چقدر دیر به دیر آپ میشه اینجا!!!!
(میبینی یه پست در پیت آپ کردم گردنم کلفت شده! )