۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

مسافرت

امشب از سر كار بابا داريم ميريم مسافرت. تقريبا يه 10-12 سالي بود كه مسافرت با خانواده و همكاران نرفته بودم. يكم شيطوني زده به سرم.
دفه آخر كه از اين جور مسافرتا رفتم زيادي خاطره انگيز شد.نمونده بود با افسر برم گردونن تهران. هي! يادش بخير.
اين تعطيلات رو مشرف ميشيم اردبيل. (با لهجه كامل قرائت شه لطفا). قراره نشستيم تو ماشين من شرو كنم به زبان محلي حرف زدن.
به به يوروم ياقچي سن ايشالا؟ نخبر؟.
من تا حالا شمال غرب نرفتم. ميگن الان هواش خيلي خوبه دوس دارم برم يه دو سه روزي از اين حال و هوا خارج شم.
بت من جديد هم گرفتم بلكه پسنديده شود...
.در ضمن دارم كلكسون اون سري رو هم تكميل ميكنم 5 تا قسمت ديگه شو هم گرفتم.

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

انتظار ظهور

به نظر آدما سه دستن:
  1. آدمايي كه وقتي جمعه شب شد.ميگن شب بخير.
  2. آدمايي كه جمعه شب شد ميگن حيف كه امام زمان ظهور نكرد
  3. يه گروه ديگم هستن كه ميگن خدارو شكر كه يه هفته ديگم وقت داريم خرابكاريهامونو جمع كنيم.
شروع كردم به اين فكر كردن كه اگه امام زمان ظهور كنه من خوشحال ميشم يا ناراحت! يا اصلا برام مهمه؟
فعلا من مدعي گروه سومم. تا خدا چي بخواد.

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

گذر زندگي

قراره من به عنوان كوالاجون يكي از صفات شناساييم مهربوني باشه. قسمت سفيد دنيا رو ببينم و چشامو رو سياهيا ببندم. ولي اشكال يه جوتور كوچولو اينه كه بعضي وقتا جا تو دلش كم مياره. از اونجايي كه كوالا جزو خانواده خرس هاست، واي به حال اون زماني كه كاسه صبرش لبريز بشه.
بالاخره جلسه مزرعه حيوانات برگذار شد و تقريبا به خير گذشت. خيلي آسيبي تو جلسه به كسي وارد نشد. بيشتر صدمات مال قبل از جلسه بود. شكايتهايي پشت جلسه رد و بدل شد كه از گوشه و كنار بهم رسيد.
به نظر جغد بيشتر مشكلات از سوء تفاهمه. روباه ميگه بيا تكليف اينارو روشن كن من جوابگو نيستم. مورچه دنبال بيمه بيكاريه كه حواله داده شد به جناب ببر. جناب شير هم به سفرهاي بين جنگلي رفتن. خبر جديدي ازشون نيست.

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

دعا

برنامه گذاشتم روزي 10 نفر رو سر نماز دعا كنم. خيـــــــــــــــــــلي باحاله. آدم كلي سر حال مياد. ضمنا احساس خوبي داره اگه كسي بدونه هر روز سر نماز دعاش ميكني.
اين ده نفر 5 تاشون ثابتن. 5 تاشون هر روز بسته به حال و روزم عوض ميشن. هنوز نياز نشده بكنمش 15 تا. تازه وقتم كم ميارم از بس كه اين امام جماعتمون تند قنوت ميخونه. شايد دو شيفتش كنم. به هر حال عادت خوبيه. حتي ميشه دعا تبادل كرد. از تبادل لينك پر فايده تره.

به همه پيشنهاد ميكنم حدافل يه دوره امتحان كنين. خيلي لذت بخشه.آدم ياد نماز وتر ميفته.

۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه

كار جديد

حدود 90 نفر اومدن اينجا. واي كه چقد شلوغ شده. يه آرامشي پيدا كرده بود اينجا ولي پنج شيش روزه خراب شد. هر كي نرسيده و بساط پهن نكرده فريادش بلند ميشه آي هوار ما شبكه نداريم، كار مردم خوابيده ....بعد كه ميري راه ميندازي بساط مين ياب پهن ميكنن. آي آدم زورش ميگيره.
يه اتفاق باحال. گروه مالي از يه شركتي برنامه خريده بودن، براي نصب روي سيستم جديد به مشكل برخوردن. از اونجايي كه اينا باهم دعوا دارن هميشه يارو تو راه اندازي قفل كمك نكرد. ما هم احضار شديم بابت پوز زني. خب طفلك خيلي شانس نداشت. 10 دقيقه اي قفله راه افتاد و رييس مام يه تشكر جانانه از ما كرد.


پروژه شركت داره به نتيجه ميرسه. ولي خيلي كند جلو رفت. باز ببينيم نيلوفر خانم چه ميكنه. به نظر كه داره خوب كد ميزنه. امان از قطع برق.


۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

ملودي امروز

امروز اينارو گوش كردم:
متاسفم - محسن چاوشي
بوي گندم - حامي
خيلي حال داد.
كلا خيلي حوصله ندارم.دو سه روزي تلفن اتاقم خراب بود، هيچكي بهم زنگ نزد. بيشتر تهنا شدم. دلم گل ميخواد.

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

روش نگارش

هنوز براي روش نگارش اين وبلاگ تصميم نگرفتم، ماري راس ميگه بعد از 2 سال با اين سبك نگارش ميشه يه مجموعه داستان قشنگ ميشه ولي ديگه جايي واسه دادزدن نمي مونه. اصلا اول اين بلاگ رو راه انداختم واسه داد زدنام. امروز صبح نظرم اين بود كه هر روز تاثيرگذارترين مطلبي كه بهش برخورد كردم رو بنويسم. شايد بعضي وقتا درد دل، بعضي وقتا تحليل. اما دارم سعي ميكنم منظم بنويسم. ولي زود نظرم عوض شد.
الان دلم گرفته. يه بستني ميخوام. شايد آيسپك. نميدونم. سر در گمم.

بازم اگه كسي پيشنهادي داره بسم الله .كامنتاي من هنوز به سرنوشت 8 افقي دچار نشده.
مرسي.

توقف

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد. مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو،جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.

"براي اينكه شما را متوقف كتم" ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم.
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

باورهاي ذهني

یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد...
اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد...

او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حـ­مله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که ونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد. بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود.

دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حـ­مله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت.