۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

شب يلدا

شب يلدا تو جنگل ما خيلي شلوغ بود. اول قرار بود همه بريم خونه شيرشاه. بعد گفتن همه رفتن خونه شاهين. من كه رسيدم آخراي شام بود. مامانم اينا هنوز نيومده بودن. ما هم مشغول صرف شام شديم. بالاخره مامان اينا هم اومدن و خيلي به خوبي و خوشي ميوه خورديم و شام خورديم و …

ساعت شد حدود 10. مامان صدام كرد تو اتاق.

  • براي اون قضيه من ميخوام شاهين يا پرستو يه بار يه نگاهي به اين طرفت بندازن يه دو سه تا سوال مخصوص از طرف من بكنن
    • چه خوب فقط يكم زوده ايكاش اجازه ميدادين ما به يه جمعبندي اوليه برسيم بعد.
  • پس بذار موضوع رو به خود شاهين بگم.
    • باشه مشكلي نيست…

پس از ورود شاهين به جلسه، خب من انتظار يكم خشانت رو داشتم. ولي خب يكم بيشتر از انتظار من بود. يه سري اصطلاح كه به نظر من توهين بود ولي به نظر اونا نه!

مگه داري آدم معامله ميكني… تو خيلي پرتي… برو حرف زدن ياد بگير…

خلاصه چشمت روز بد نبينه. اينقدر از اين خورده فرمايشات و غرغرا به من گفتن كه مجبور شدم جواب بدم. خب آشناترا ميدونن من وقتي شروع ميكنم به جواب دادن چه اتفاقي ميفته. خب دعوا شد و مامان و شاهين با من قهر كردن. امروز كه چهارشنبس هنوز هيچكدوم درست باهام حرف نزدن.

يه دست گل براي شاهين بردم. دو سه بار هم تو هفته شركت رو پيچوندم كه زودتر برسم به خونه ولي بازم فايده نداشت.

حالا باز امشب دارم ميرم خونه ببينم چي ميشه…

 

 

هیچ نظری موجود نیست: